اهداف
قرار است از کمیت به کیفیت رسیده کیفیت را شناخته و بدانیم جواب سوالهایمان را چگونه و از کجا بیابیم
چکیده
علم از سوال و سوال از علم است
تا زمانی که سوال نباشد به علم نخواهیم رسید و اگر علم نباشد سوالی نیز نخواهد بود که پرسیده شود.
در این مقاله به شناخت خود و هستی می پردازیم ؛ به اینکه انسان چقدر سوال دارد و آیا علم توانایی پاسخ به سوالات را دارد؟
مقدمه
آیا علم به تنهایی برای انسان کافیست؟
آیا علم جواب تمام سوالهای انسان را میدهد؟
در این مقاله به کیفیت و کمیت مسائل می پردازیم و با عنوان مثال هایی سعی بر ارائه درک مطلب وحدت وجود و تن واحده هستی را داشته و آشکار می سازد
بحث و تحلیل
مبحث را ازجواب این مساله شروع میکنیم آیا انسان در ابتدای زیست تا به امروز چه تعداد سوال داشته است؟
صد سال پیش؛ ده سال پیش؛ ده سال آینده و یا صد سال آینده چه تعداد سوال داشته و خواهد داشت؟
هر چه علم بیشتر؛ سوال هم بیشتر و در مثبت بی نهایت ادامه دارد.
انسان هرگز به مرحله بی سوالی نخواهد رسید. و تا بخواهد جواب سوالی را پیدا کند هزاران سوال دیگر پدیدار خواهد شد
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جوی/ که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را/حافظ
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ/کار ما شاید اینست که در افسون گل سرخ شناور باشیم/سهراب سپهری
آنان که محیط فضل و آداب شدند/ در جمع کمال شمع اصحاب شدند /خیام
انسان با درک تن واحده به جواب خیلی از سوالهایش می رسد.
درک هدفمندی و اثبات هوشمندی “در مقاله شماره 1 “می تواند به درک تن واحده هستی کمک کند.
در ابتدا گفت یک جانشین دارم اما امروز چند میلیارد انسان چگونه است؟ نه تنها انسان بلکه کل عالم هستی بهم پیوسته و مرتبط و وجود هر یک از آنها ضروری ست.
اگر یک ذره را بر گیری از جای / خلل یابد همه عالم سراپای /محمود شبستری
درک انا الحق و درک جمال یار ؛ باعث ایجاد درک ارتباط انسان با کل می باشد.
جمال یار :”هر جا را نگاه کنی پرتو روی اوست”
گفت لیلی را خلیفه کان تویی /کز تو مجنون شدپریشان و غوی /از دگر خوبان تو افزون نیستی /گفت خامش چون تو مجنون نیستی / مولانا
عیب بینی از چه خیزد از عقل ملول / مولانا
هر سبزه که بر کنار جویی رسته است / گویی ز لب فرشته خویی رسته است /پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی / کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است / خیام
عاشق علت و عیب را و خوب و بد را نمی بیند فقط میداند که باید در این مسیر باشد کسی که عاشق است در جمال یار نمی تواند نقص پیدا کند؛ عاشق به درک ذات رسیده و جز نکویی و عشق چیزی نمی بیند. اما از دید یک فرد عقل گرا خلقت پر از عیب است ؛ چشم داروغه دنبال ایراد است
آنچه بر صورت تو عاشق گشته ای / چون برون شد جان چرا پس هشته ای /مولانا
به صحرا بنگرم صحرا تو بینم /به دریا بنگرم دریا تو بینم /باباطاهر
انسان باید برای پاسخ سوالهایش به جایی دیگر متوصل شده تسلیم و شاهد باشد تا مزه شهود را بچشد
انسان باید ارتباطش را با کل برقرار میکرد انسان از سر جهالت قصور کرد و با ممانعت و جلوگیری از معنویت جلوی بخت انسان را گرفت که شاید اگر نبود امروزه انسان در سطح بالاتری از آگاهی می بود. ” تعداد اندکی در این مسیر بودند”
فرکانس وجودی انسان با کل باید یک جهت و همفاز باشد تا در مدارقرار داشته باشد او باید بداند جدا نبوده و در کل شناور و غوطه ور است.
بنابراین می توان بعضی از گره ها را با آگاهی و درک همفازی باز کرده و خود را آماده برای استفاده از تسهیلات الهی که همان رحمانیت اوست کند.
نتیجه ی کار زمینی تلاش است و نتیجه ی کار آسمانی تسلیم؛ مرام تسلیم شدن است که رحمانیت بر جان جاری می شود جدای از تسلیم انسان به چیزی نمی رسد راه روشن است هر فردی به طاغوت و سرکشی بیرون و درون خود چنگ به ریسمانی زده و در راه و مسیری قرار میگیرد
به جایی نرسد کس به توانایی خویش / الا تو چراغ رحمتش آری پیش / سعدی
عالم هستی همچون ارکست سمفونی عظیمی است که قطعه ای زیبا را می نوازد؛ فرکانس وجودی انسان در جهت و حرکتی تعیین شده است؛ فردی که در هستی ساز ناکوک وگوش خراش میزند به این ساز ارکست سمفونی هستی خدشه وارد میکند
انسان در جایی قرار گرفته است که بعنوان یک سلول در بدن قابل قیاس است
انسانها به هم پیوسته و به هم مرتبط هستند همانند سلولهای یک بدن سلول جز افتاده کف پا نمیداند فشار و وزن پا برای چه چیز بر او گذاشته و برداشته میشود ؛ سلول مغزی بدن؛ انسان، هستی و خدا را نمی شناسد؛ اما وقتی صد ترلیون سلول کنار هم قرار میگیرند از عشق و… می گوید سلول در تجمع حرف بزرگی برای گفتن دارد که از درک تک سلول دور است
هوش اجزا و مجموعه هوش :
شعور و هوش سلول جز؛ نسبت به کل بدن؛ همانند شعور و هوش انسان؛ نسبت به هوش جمع و کل است.
انسان همان سلولی ست که جز افتاده که نمیداند کی و چیست سرگردانی سلول همانند سرگردانی انسان است؛ همانطور که سلول نمیداند چرا اکسیژن و قند میگیرد؛ انسان هم نمیداند روز و شب و چرخه از چه جهت است.
و آنان که از خود غافلند؛ دنیا را سرکاری دانسته و حتی حاضر نیستند محقق وجود خود باشند.
برتو باد شناس خود و راه خود از کیستی و چیستی و بهره بردن از کیفیت هستی
چه داند جز راه کل را / مگر هم کل فرستد رهنمونم /بکش ای عشق کلی جزء خود را /که اینجا در کشاکشها زبونم /مولانا
نتیجه گیری
انسان باید با ارکست سمفونی هستی هماهنگ شده خارج نخواند با صدای دل انگیز و دلربایش حرفی برای گفتن داشته باشد حرفی بزند که ارزش خاصی به جهان هستی بدهد با جهان و خود آشتی کرده و با درک همفازی و همسو شدن فرکانس ها و ارتعاشهای وجودی خویش با هستی قدر خویش و زندگی را بداند و در مسیر جمعی و کل از آن لذت ببرد
سواد علمی این دنیا در ادامه ی این دنیا؛ در دنیای دیگر بی سوادیست . سواد آنجا توشه آگاهی و شناخت خود است.
انسان در کل خود را پیدا میکند. جز گرایی و کثرت چیزی برای انسان در بر ندارد.
آدم بستر وجود روی زمین ؛ آدمیزاد کل چرخه انسان در چرخه و عرض کل عالم هستی ست؛ نه فقط زمین. گریزی نیست حتی اگر به ماه یا مریخ و غیره مهاجرت کند.
قدر خویش نشناخته ای یعنی چه/ حافظ
از سر صبح تا غروب دنبال نان / لحظه ای هم فکر خود کن بهر جان