دل مبند بر آن که آمد از گذر //
زانکه آن دل نیست آن را رهگذر //
ره نخواهی برد با او درگذر //
زانکه که او دارد ز سر آن دردسر //
دل بحل کن چون سفر ره ببری
زانکه عمر می گذرد در گذری
چون گذشت و نه بگشت از گذری
تو کن او را بدر از ذهن که آن رهگذری
گذر آید به تو آن چون گذری
ز چه رو این همه آن بی هنری
خرم آن یاری که آید ز وفا
هر چه کردیم بد و نیک نیامیخت جفا
ز غم آزاد بود آن هنری
ما بدان رود رویم آن بصری
از منیت بدر و سر به سری
بی نشان است نشان آن نظری
تکیه بر کس نزنم کین ایام
نشود بند به آن بی هنر و بی بصری
که نباشد زین ثباتی هنری
که ندارد به شفا بهر وفا از هنری
ز سر دل مبند کان جفا درد سر
ندارد به جز سود او را ز سر
چو دانی که دنیا چه است از گذر
مشو بر در غیر که دنیا گذر
مباش در پی دون و دنیا پرست
مکن زین توقع ز جنس کمس
که دانی چه باشد ز چیست
که این عاریت هست این را گذر
که این وام پیوسته بسته گرفته شود
که خواهد شدن آن به زیر کن حذر
که دانی ز چیست خوشدلی یکدلی
ز آگاهی آمد به ما یکدلی
که با عاشقی آمد آن یکدلی
ز جان دل خوشی آمد آن یکدلی
که این خوشدلی زاید آن یکدلی
ز جان آمد آن وحدت یک دلی
به آن یار جانی نهایی رسی
که خود را بخواند که جان بر دلی
که در این باغ و بست زندگانی
نماند کس که ره بر رفته گانی
که گر یابی مسیر زندگانی
بسی شاهی کنی در این جوانی
که گر آگه نباشی از جهانی
که عمرت رفته بر باد از زمانی
و گر خوش آن خرامیدی به آن دل
بدان راهی ز جان یابی ز آن دل
و گر کام دلی را خوش بخوانی
بگردد کام خود خوش زان که دانی
تو دانی هر چه خوانی تو همانی
مکن هر چه توانی که همانی