دلی دارم که حالش حالی از جان //
بخواند بر دل از جان زانکه او جان //
نخواهد دل پرستاری اغیار //
که شد کام دلم بر لحظه از جان
جدایی ره از ظاهر که دام است
که آن دلداده ایم دل را به آن جان
مرا آن بی نصیب از دل مگردان
که دارد عزتی از جنس باران
مرا خاطر به لحظه بر نشان است
که بر یارم نشان جان عیان آن
که بر کام دل از جان ما به بر گیر
که دل جان است حال ما که آن جان
دگر دل را مگو از چه به او بست
که این چشمه به از راهی که نالان
دگر دل را به ما شد دل به پرواز
فراقش را نشاید زانکه دل جان
دگر من نیستم من نیستم من
هم از هستم هم آن هیچ و هم آن جان
ز من فارغ شدم بر بستم از من
که آن مایی که دل خواند همان جان
ز جان ما بیا پیوند ما شو
مجو آزار خود ای جان بر جان
ز جان آگه شو آن جان بر هزاران
که من جان تو باشم جان هزاران
بجوی جانِ دلت آن جان دل را
نشاید راه دوری کان جهان جان
برای دسترسی به تمامی تصنیف ها اینجا را کلیک کنید