او به ما داد آگهی از جان خود //
جان ما داد آگهی از راز خود //
جان ز ما جان آگه از آرام دل
جان ما با ما به ما اسرار دل
او به ما داد اتحاد دل ز جان
آنکه دل آگه نمود از سر جان
قصه ی بهروز ما در سرنوشت
داد بر ما آن همای جان نوشت
قصه ی دیدار دل ها در زمین
این به آن پیوند جان خواهد قرین
آن نگار از جان برآمد بر عذار
آن به دل ها می خراماند نثار
بر تو آمد هور دل یابی بدست
از غرور و نام و منبر آن نیابی راه بست
آنچه در دنیا بود آگاهی است
دل به دنیا می سپاری واهی است
می شود جان ها ز جان آگاهی ات
می برد دل ها به جانان راهی ات
آنکه شد جان را به دلها بر پدید
آن به وصلش بهر جانان بر پدید
روز وصل می گساران راهی است
آنکه جان بر ما به جان آگاهی است
راز وصل دوست داران را به چیست
آن الست دل سواران را چه زیست
خوش براسان زان دلی که بر ره است
آن ز نیکی به خلق و وحدت است
نیک رویی خوش دلی نوع دوستی
شادکامان آن به راهش حامی است
بر تو بادا اتحاد جان به مست
وان ز مستی می روی سوی الست
بر تو بادا راز مستی آگهی
آن به تسلیم و شهود است در الست
می ز آگاهی پدید آید به دست
می همان آگاهی است بر روز رست
ما ز مستی می رویم بر راه دوست
وان که ما را نوبت آید بر الست
آن الست آید ز جان بر ما که مست
از چه آید جان به جانان در الست
آن به ما باد آگهی کز وحدت است
وحدت روی زمین از رحمت است
پیش رو بر نزد یزدان بر حبیب
راه او بر جان جانان بر نصیب
تکیه کن بر جان که جانی از ازل
می بدان تا دانی از رازی به رست
چون شعور آید پدید بر متقی
جان شود آگاه ما را منتهی
گفته ها سربسته گفتیم با شکیب
بر تو بادا آگهی راه حبیب
گفته ها را دل گرفت آن نرم پوش
آن به می آگاهی است بر صبر کوش
می به ما داده به دل آن را بنوش
آن به آگاهی دل از شر هوش
بر تو بادا آگهی از سر جان
زانکه آگاهی همان توشه به جان
گفته ها را نوش خوان از نرم پوش
آن به راه صبر کوش و بزم نوش
توشه ی دنیا ز چیست آنی بساز
زانکه آگاهی بسازد راه دوست
قصه ی دنیا که دام و ظاهر است
بر تو بادا دل نگاه وحدت از جان عارف است
بر تو بادا نکته های مثنوی
زانکه دانی آن رهایی از دنی
برای دیدن مثنوی های بیشتر اینجا کلیک کنید