برای خواندن مثنوی های بیشتر اینجا کلیک کنید
دانی آخر چیست این دنیا ز چیست //
ما به او پیوست داریم زان به زیست //
جان که جان خوانده بیابیمش ز جان //
تا که جان یابیم و جان خوانیم جهان
کیستی و چیستی را از چه بست
آن نمایان می شود بر ما عیان
این زمان و این مکان و این بیان
جمله بر یک راه خواند لازمان
دل نمی گیرد جفا بر مردمان
بر تو بادا راه و فهم هر جهان
زانکه این تن را نباشد یک به یک
جمله اعضا هست صدها آن که یک
جان به دل بر ما بخواند جان هدن
تا که جان یابیم خوانیم آن خدن
اتحاد بر این دل جز پاره را
می نماید رخ به هنگام صداع
دل تحمل را ندارد این فراق
جان یکی هستیم در صدها چراغ
بر تو بادا جان شناسی بر دلت
اتحاد ما از آن آگاهی ات
بر تو بادا فهم مهمانی جان
کان برآرد اتحاد دل ز جان
دل ز آگاهی شده مهمان جان
دل ز آگاهی شود راهی به جان
دل ز خود بی خود شود در روز مست
دل بخواهد جرعه ای از آن الست
جان بسازد دل شود بر متقی
هر که خواهد دل ببازد آن سری
بر تو بادا اتحاد روز مست
زان که آزادی برآید در الست
جان ما و جان ما و جان ما
اتحاد جان ما در آن الست
نی مکن پیکار دل فرسنگ ها
نی مکن دوری ز دل هفت سنگ ها
وز جدایی ها خزان را می شود
عاقبت آن دل که آگاه می شود
نکته گفتیم تا بیابی جان خود
جانِ دل را زان بیابی جان خود
پی به جان بردن همان رازی به کشف
بر تو بادا اتحاد جان به رست
اتحاد دل ز جان بر آگهی ست
آن تن واحد به جان یزدانی است
کان نشست خسروی آید به دست
آن زمان که جان به ما آگه نشست
رست ما در آن الست خسروی
تکیه بر آن جان دل آن به روی
اتحاد دل ز جان بر ما پدید
از به گفتار و به کردار است و دید
ما به هم وصل و که جان اصل و ز جان آرا دلیم
آن بیابیم جانِ دل را کز جهان آزاده ایم
اتحاد دل همان جان اتحاد بر هستی است
آن تن واحد ز جان است آنچه هست
آن که اجزا را همان کل می نمود
آن همان کل است جزء افتاده است
هان مزن تیشه به ریشه آن ببین
آن که جان افتاده بر دل ها ببین
دل به یغما می سپارد بهر دوست
تا که جان یابد شود بر شهر دوست
بر تو بادا دل شناس جان دل
تا که جان یابی شناسی کام دل
نام جان بی نامی است در لازمان
آن بدانیم جان کدام است ناجی است
بر تو بادا آگهی بر دل بجست
تا که یابیم همدگر در روز خسب
زانکه بیداری دل بر ما جهان
به بود کان آرزوی دل که جان