آن که او دل خواند او ناظر //
آن هم او دل را کند حاضر //
آن که او دل داده جان بر ما //
او خودش دل را کند احیا //
آنکه داد یک جرعه از می //
خود کند آماده بر طی //
آنکه او جان خوانده بر دل
خود همو خواند ره دل
آنکه دل بیدار مست است
آن هم او آگاه به رست است
آنکه یک جرعه بکرد نوش
آن همان فکرش به آغوش
آنکه دل دارد صمیمی
او که جان خواهد نسیمی
آنکه جان را شد محیا
آن همان خواند مثنا
هر که دل باشد به سینه
او همان جانش که زینه
هر که شد دلبسته حالش
او همان پیوسته جانش
آنکه او دلبسته جانش
او هم او پیوسته کامش
آنکه او پیوند جان بست
او همان پیمان اسعد
آن که او ذاتش مهنا
او که هم ذاتش محیا
وانکه هم ذاتش محیا
عشق جاری دل محیا
آنکه بسپرد دل به بنا
او همان خود شد که مناع
آنکه جان خواند بر تجلی
او همان است جان تعالی
آنکه دل را شد که بیدار
چشمه ی دل را پدیدار
وانکه جانش شد پدیدار
دل شد آن محبوب دلدار
بر تو بادا آگهی ی راز دل
زانکه آگاهی بود آلام دل
آنکه دل را خانه ساخت
او همان که جان بپاست
آنکه می داند بهشت
می برد دل را کنشت
آن که دل خواند به خویش
او همان جانش به پیش
آن که او جانش به پیش
خانه کعبه به خویش
کعبه دل را به خویش
خوانده آن از بهر کیش
آنکه خود خواند به خویش
قصه اش مصلوب خویش
آن که جان خواند به خویش
آن خدایش هست به پیش