ز تاکستان او یک جرعه از می //
بنوش تا دانی از راز می و طی //
جهان از ما شد و ما از جهانی //
که جز جان را نباشد هیچ نامی //
نه نامی نه نشانی آن چه دانی
نماند هیچ باقی جز که جانی
بجز جان را که مایه او ز جان است
بجز او آنکه جان است او پناه است
در این آشفتگی هر سوی بازار
روی بر سوی جان آن است بیدار
مشو غره که دنیا را فسانه
که گر دانی نمانی در میانه
که این دنیا ندارد زان وفایی
بجز جان را که دارد دل رهایی
که دنیا را فسونی و فسانه
بیفتد دام او هر کس ز دانه
مجو آزار خود در این کله یار
که دنیا را نباشد جز به جان راه
بشو با جان صمیمی جان ز جان است
پناه دل همان یار عیان است
مشو نومید که دنیا دارد آن راز
که دل را میگشاید او ز انباز
مشو نومید لطف لایزالی
که آن دارد بسی برتو ز الطاف
ز تاکستان او نوش جرعه ازمی
که تا دانی ز حس جان و آن می
برو بر کوی جان لایزالی
بده پیوند جان آب زلالی
مکن با دل غریبی ای که بسته
که این دنیا به جان است دل که بسته
بتاب نوری به دل جانت به دل دار
بخوان جانت نیاز دل به دیدار
بخوان جانت بنام حق تعالی
بخوان پیوند جان حق لایزالی
بخوان جام می مستی ز جانش
بخوان پیوند جان در جانگاهش
بخوان جانت که جانت هست هوشیار
بخوان با ما سرود جان که بیدار
بخوان بر دل هدایت زان که هوشیار
بخوان جانش به نام جان بیدار
بخوان جان از جهانت جان که بیدار
بخوان پیوند جان بر دل که هوشیار
بنام حق بخوان حق الیقینی
بخوان بر جان خود نام نگینی
بخوان جان بر دلت زان دل طلب دار
بخوان آن جان دل کان هست بیدار
بنوش پیوند جان لایزالی
بنوش پیوند جان حق تعالی
بخوان پیوند جان با یار جانی
بخوان جانی ز دل بر آن تعالی
که پیوند دل از جان است پدیدار
همان پیوند جان سبز ابرار
ز ابرار رهت یک جرعه از می
بخوان از جان که خواند حق ز آن طی
دل و دینم از آن شر در امان دار
به جان ما بخوان چشمه که بیدار
به دل پیوند جانی را ز جان خوان
بده بر دل شرابی جنس دیدار