این که گوید کس ندارد خبر از دنیای عشق //
جز به انسان که بخواهد شَرَب و لذت عشق //
فکر ما جز به دل و حس لب از عشق نبود //
زان بشد تا که شناسد حس جان و جنس عشق //
فکر ما جز به سر و بوی خوش از عشق نبود //
درک ما شد به دل و رنگ دل و چشمه ی عشق
آن بشد تا راه دل از جان دل پیدا شود
جان به دل بر ما بود رازش هویدا شد ز عشق
چیست جان دل به ما آمال راه و جان ما
جان ما از جان ما آمد به ما بر کام عشق
حس عشق از جان ماست وجه و حضور
حس دل از او ز اوست جانم به دل بر کام عشق
از جفا رستیم و بر عشقش دوام و دل رها
جان ز جانش داده بر ما جان به دل زان بهر عشق
سرد دوران دل نسازد جان بخوان و جان نواز
زانکه دل خواهد که جان یابد ز دوران کام عشق
آن همه رنج و تحمل را که بردی از فراق
آن ز راه آگهی باشد که یابی جان و عشق
گر که آگاه ره جانش شوی زان راه عشق
اتحاد دل شناسی جان بخوانی نام عشق
دل دگر جان را شناسد نی خزان و آن فراق
قلب ما آکنده شد از جان و عشق جانی که عشق
دل دگر وابستگی نارد به پیش دنیا ز دل
دل بخواند نام او زان جان او در کام عشق
وجه او راهی به او جان است و او
جان ما آلام ما احیای ما جان است و عشق
عشق ما از جان ما آمد پدید و دل تپید
دل نخواهد شخص شاخص زانکه جان خواند ز عشق
تکیه بر اسباب او دارد برایت حکمتی
تکیه کن بر جان و آسوده بخسب و دل فکن در راه عشق
زانکه جان خواهد بخواند حکمتی در راه عشق
جان شناسد جان به کامت دل به راه کام عشق
فرصت دل پیشه کن بر راه دل جان را بخوان
تا که جان یابی ز راه اتحاد و کام عشق