شعر از دل تا دل بیانگر داستانی عاشقانه از گفتگویی میان دو عاشق است که در آن فرد تلاش میکند تا معشوق را از درک عمیقتر و واقعیتر از عشق آگاه کند و به او میفهماند که ادعای عاشقی بدون عمل و تلاش، بیاعتبار است. تا زمانی که معشوق به طور ملموس برای عشق خود اقدام نکند، ادعای عاشقی او برای شاعر قابل باور نخواهد بود
از دل تا دل /
بلبلی رنگ خوشی منقار داشت
وز پی رنگش به دل اکراه داشت
در دلش ترسی ز زخمش از نگار
بر جبینش رد غم آثار داشت
گفتمش دردت ز چیست ای یار جان
گفت ما را جلوه ها در کار داشت
در دلم هستی، که برکه مال توست
لیک خواهم آن بیابی کام سست
گفتمش دنیا نمی ارزد جفا
بگذر از زخم و ریا و آن نقاب
گفت پرهیز کن از عامی چند
که دل آنست که خواند به سهند
تو بیا بر سر بیمارت قند
که بماند دل دیوانه به بند
گفتمش عشق اگر عشق بود
نبود بر سر پیوند به بند
دل به هر سو دورانی می بود
ز چه رو پی برم از عشق به بند
سعی نابرده چه امید وفا میداری
بنگر تا به کجا دل را بند
دلم از نخوت رندان قلندر بگرفت
نشد آن با دل ما ساز به چشت
بگذر از من ز خود و کامی چند
که بیابی دل دیوانه به بازی بر چند
چه شدو بر که شدو گامی چند
بشود غبطه و راهی بر پند
آنکه فرق منو آنان را دید
آن بماند که بخواند بر بند
بار دیگر بشد و گفتش پند
که بیا دل به تو دارد پیوند
گردش و چرخش و پردازش دل
یک جهت نیست که خوانم بر دل
روزی ما ز سفر این را بس
که بخوانیم غزلهایش درس
گر تو را بودی به ما شوق عقیق
مست میگشتی نه پنداری دقیق
از چه رو خواهی بدانم یکدلی
پای آزادی چه بندم بر دلی
فکر من از اجتماع روز خوب
وحدت روی جمال است دلبری
یا بیا با من نشین بر یکدلی
یا بمان بر راه چندین دلبری
سیری دل، سیری از پیمان سست
آن نشاند عشق ما را بر نخست
آنکه بگذشت از غرور و منیت
آن بدارد دلبری بر عافیت
دلبرا، دل را به چشمانت سپرد
در نبودت شعرها خواهد سرود
دیده ی دل، دیده بر جان است اسیر
دل به چشمانت بدادم بس کبیر
آسمان دل هوای غربت است
از تو می خواند نوایش بلبل است
بر امید وصل جانانم هنوز
می سرایم تا بمانم در حضور
تکیه بر دنیا بسی دارد فریب
می سپارم دل به دریای شکیب
تا به چنگ آرم خدایم در زمین
شمه ای از نور و رنگش در یمین
بنگرم بر آسمان دل یمین
زانکه دل جان دارد و جانش قرین
تکیه بر آدم نیابد راه دل
نکته ها دارد بسی آید خجل