چیست این خاصیت بر ما ببست آن راز عشق جان را فرست //
دل ما اینجا به دریا راهی است کامی ز عشق جان را فرست //
چون بداد او مسئلت؛ خواهد که خواند راز عشق //
دل ندارد بیش از این صبرو تحمل؛ جان خود؛ جان را فرست
از ره مستی فتاده دور ؛ برهستی دوام
دل ندارد جان ز دوری؛خام بیدار مستی اش ده؛ جان فرست
یا که سردم کن مثال آن خلیل از فرط عشق
یا که مستم کن زجانت؛مستعینم جان بخواهم جانت فرست
گر که کردی مست؛ مستوری مکن رازش پدید
گر بخواندی بر الست؛ آگاه کن؛ جانم بنوش جانم فرست
ای که جانم داده ای آن حس هور بر ماه ز نور
رو مگردان جان ما؛ رو کن به ما؛جانم به لب جانم فرست
دل ندارد بیش ازین صبر از فراق؛ کامی زجان
قلب ما آکنده ازعشق جان به دل؛جان دیده است درکش فرست
آگهی از سر عشق و جان نجات راه دل
ره بیابد زین دعا؛پیوسته گردد جان به دل ؛جانم بده جانم فرست
زان رهایی از فراق؛ آیین دل جان را ز عشق
دل نخواهد بندپا؛خواهد رهایی از جفا؛جانم بده جان را فرست
ما به امیدی گذر کردیم که آید کام جان
دل به امید وفا؛ درکی به دل آید ز جان؛برجان ما جانم فرست
جان ز دل احیا بود دل خانه اش جانی طلب
باید اینها می نمود تا دل بیابد رازجان درکش به دل جانم فرست
همچو خامی که بخسبد گرد گنج جان دل
جان زدل برما بود چاره به دل املا بود درکی ز جان؛ درکش فرست
ورژن سبک تر این غزل👇
چیست این خاصیت بر ما ببست جان را فرست //
دل ما اینجا به دریا راهی است جان را فرست //
چون بداد او مسئلت؛ خواهد که خواند راز عشق //
دل ندارد بیش از این صبرو تحمل؛ جان فرست
از ره مستی فتاده دور ؛ برهستی دوام
دل ندارد جان ز دوری؛مستی اش ده؛ جان فرست
یا که سردم کن مثال آن خلیل از فرط عشق
یا که مستم کن زجانت؛مستعینم جان فرست
گر که کردی مست؛ مستوری مکن رازش پدید
گر بخواندی بر الست؛ آگاه کن؛ جانم فرست
ای که جانم داده ای آن حس هور بر ماه ز نور
رو مگردان جان ما؛ رو کن به ما؛جان را فرست
دل ندارد بیش ازین صبر از فراق؛ کامی زجان
قلب ما آکنده ازعشق جان به دل؛ درکش فرست
آگهی از سر عشق و جان نجات راه دل
ره بیابد زین دعا؛ پیوسته گردد جان به دل ؛جانم فرست
زان رهایی از فراق؛ آیین دل جان را ز عشق
دل نخواهد بندپا؛خواهد رهایی از جفا؛جان را فرست
ما به امیدی گذر کردیم که آید کام جان
دل به امید وفا؛ درکی به دل آید ز جان؛ جانم فرست
جان ز دل احیا بود دل خانه اش؛ جانی طلب
باید اینها می نمود تا دل بیابد رازجان جانم فرست
همچو خامی که بخسبد گرد گنج جان دل
جان زدل برما بود چاره به دل املا بود درکش را فرست