خداوندجان ما یاری رساند جنس یاری //
بخوانیم وحدتی از جان به یاری //
ز نام جان که جان را می شود ساز //
که با جان راه سازد راه آغاز
بسازیم وحدت راه از دل شاد
بکاهیم از غم و از فقر بسیار
بخوانیم عشق و یاری بر وطن را
که تا یابیم راه جان الست را
که غم را چاره جز وحدت نباشد
صراحی سر کشیم از جان بر جان
ز جان یابیم راه چشمه ی عشق
بخوانیم آگهی بر ملت عشق
ز اغیار و بدافکار و طلبکار
رویم بر سوی جان کان هست بیدار
چه شیرین می شود این زندگانی
چو باشد عشق و یاری همچو مانی
و این گونه شود بر ما جهان ساز
چو او در من شد و من در قدش ساز
بریدم زین توقع باد و بوران
ندارد او صلاحی سر به طوفان
چو آمد او شتابان شکل طوفان
بدادیم پیش تر دل شکل طوفان
نهادیم دل ز جان بر باد و طوفان
که تا رخ را چه سازد جان که او جان
از تو آمد سوی ما جان یار چنگ
زان بدیدم جان تو را آن یار چنگ
یاد باد آن دلستان جان ز چنگ
از خود آن را یاد برد آن یار چند
دلربایی شیوه مستش ببود
او ندانست شیوه اش بستش ببود
دل به یغما برد زین بندش ربود
خود گرفتار همین بندش ببود
عاقبت ما را بدان شه ره نمود
طوطی بشکسته بالم گشت رود
عاقبت ما را بدان شاهی که جان
آن بلند اختر که نامش هست جان
این گذشت و آن گذشت و آن نشست
تکیه بر عهد تو و دنیا نبست
این گذشت و آن گذشت و جان نجست
دل گرفتار رخ ره جو بخسب
جان تو را هم نیز راهش می نمود
سر به رسوایی گذارد این سجود
قصه ی عشق است بین ما قیود
این بیامد آن امانِ رودِ جود
بر تو بادا انتظار رودِ نیل
تا شود مه رو ز دنیایش به نیل
آن گذشت و این گذشت و ما برفت
کشتی ما بود بر ساحل نشست
او به دام اشتیاق افتاده بود
از به مویش این نقاب افتاده بود
بوی موی جولیان آید همی
از خدایش جان بخواهد همدمی
چیست این سقف بلند پند و راز
کز ندانستن رها شد بند و باز
بوسه برسقف مقرنس میزنم راه سجود
زان چناری که ز جان دل را سجود
وه که یاری دلنشان است این قنوت
یار سازی نه طلبکاری نه سود
آن گذشت و این گذشت و جان بماند
آن برفت و این برفت و دل بماند
نکته آمد سوی ما جانی نشست
گفت برخیز جان ما را بست رست
دل تو را آخر نشاندش بر شفا
خیز تا کعبه شود آگه ز ما
مقتدی شد دل ز حلقه مستدام
کام دل از جان بشد بر ما مدام
جان ما آمد به ما شد بر عیان
گفت برخیز و ز جان شو بر عیان
قبله آمد گفت دل را قبله ای ست
این مقام دل ز جانست کعبه ای ست
آن ز پوچی قصه ی ما را رهاند
سر به صورت برد از خامی رهاند
این مهم نیست از چه رو آسان نخواند
از چه رو جانی به جان خود نخواند
این مهم است دل شفا بر جان بیافت
این مهم است دل گشاده جان شناخت
خان او بنشست و شد او مست و ترد
جانِ دل مستش نشست و مست برد
آن پری چهره نشست و خواند دل
دل به نو کاشت از برای جان دل
می توان او را ز جان آمیخت و جود
گر که آید سوی ما راهی به رود
تا که آید سوی ما از او نشان
بلکه راهی پی نماییم بر جهان
می توان آن را ببخشید و ببود
می توان آگه ز جانش کرد و بود
می توان جانی ز عشقش را سجود
کز کم و محنت رهی بر دل گشود
می توان جان عاشقی کرد جان دل
می توان او را ز جانش کرد بحل
می توان نوری به دلها باز شد
می توان دردی سترد و ساز شد
می توان این قصه را پر نور شد
می توان نوری به دلها رود شد
می توان جانی ز جانش ساز کرد
می توان دل لحظه ای آباد کرد
گر که خواهی یار من باشی چنان
باید از دل جان بخوانی بهر جان
گر که خواهی تو شبی من را به هوش
بایدت تکیه زنی بر عهد و جوش
ور بخواهی دل قیود دلبری
منیت را تو گذاری بر دری
آن زمان که برکنی از خود به جان
می شود پیوند ما از جنس جان
ور بدانی و بخوانی که بمانی
می توان عشقی بسازیم همچو مانی