مرا گفتی تو بر رست بلی هستم که ره بست //
چرا چون لیلی ی سخت امان برد از تو بنشست //
دلی دارم به مستی همچو قمری //
ندارد غصه از کس سر به آن دست
که گر دل را ندانی یا نخوانی
بگوید دل بفرما جان به ما بست
ندارد دل فریبی زان حکایت
حکایت را که جان بر جان ما بست
چو خواهی دل نخوابد آن ز دوران
شو آن راهی که جان یابی سرایت
اگر دل را وفا یابی به پیوند
شود بر جان تو جانش سرایت
که گر دل را بخوانی بر حکایت
دلت را جان شود جانت به آن رست