آن عشق نه عشق است که مستوجب آتش باشد //
یک راه ز یک سو به یک دل باشد //
چون چند شود عشق مجوی کام که خوی //
که شود آخر از آن راه پشیمان که مگوی
دل ما دیر زمانیست که جانی دارد
صنم و دلبر و همراه خدایی دارد
دل گذارد بر یاد می نهد دل بر باد
از چه روی است دل را که نمی کاهد داد
این چه سود است بر تو چه سود خود داری
این چه ساز است و داد این چه بد افکاری
می نهی دل بر باد می دهی دل بر یاد
می دهی سر شکوه که تو را برد از یاد
که به تو این گفته که ببردت از یاد
این صحيفه زندست دل به یادش دادست
تو مکن جور بر خویش که خودت کردی پیش
که نباشد جز آن که بکردی بر خویش
تو مکن این شکوه که ببست این قصه
که حکایت باشد سر جوز و تشنه
چون گرسنه از رنج که بخسبد بر گنج
می شود بر شکوه که چرا من را رنج
تو مگو این قصه که رها کرد از دل
چون به عادت دل را خود ببردی از دل
قصه ی آن تقدیر آن دل و آن تدبیر
انتخاب است بر ما اختیار است تقدیر
انتخاب است بر دل که نبردی پیوند
زان نگو دل را برد که ندارد پیوند
زانکه دل با جان خوش که امانش از جان
که طلب خواند دل به همان جان از جان
حکمت آمد بر ما از به ما آن از ما
آن حکایت را که خود بخواندی بر ما
تا که دل را ناید یک جهت یک پیوند
ره نیابد بر دل جز تکبر پیوند
گر که دل را از جان می سرود بر دیده
ره به دل می برد آن که ز جان بر دیده
آنکه جان بر دل دید آن همان جان دیده
وانکه خود را پرداخت آن همان خود چیده
آنکه بر خود از خود آن تکبر را خواند
آن همانی که خود دل خامش را خواند
پس برو بر خود خوان انتخابت بر خود
ما نیابی بر خود زانکه امکانت خود
بی خیالی خواندی زان برو آن پیوند
که نیابی بر ما جز همان جان پیوند
بر تو بادا دل را که بیابی از جان
زانکه دنیا بر دل استور است از جان