چو آمد سوی ما بر دل ندا //
بخوان از دل ندا را ناخدا //
به تفکیک ره انداز از دلت //
پریشانی ببار آرد و یا شد احسنت
رجوع کن سوی قلبت آن چه حال
ببین آرام هست دل یا که شام
اگر آرام بود دل؛ مثبت است
اگر دل مضطرب باشد لعب
که آگاهی بود از دو جهت
گه از مثبت گه از آن رو جهت
دگر هرگز نگردی زان خجل
اگر آگه شوی از راز دل
چو آرامش ببینی بر دلت
دگر هرگز نگردی از دلت
وگر دانی چنین است آن ندا
بخوانی دل به الطاف خدا
شناسی جانِ دل بر آن وفا
بخوانی جان ز جانش از ندا
که گر خواهی نگردی زین خجل
بباید دل بگردانی ز حلوای شتل
که گر ره را ببردی تو ز دل
همان آنی که مانی لای گل
بهشت دل که رنگ از جان گرفت
به آرامش نمایان می شود جان ست بهشت
آنکه کام دل ز جان را برده است
ره بدان رود گرامی برده است
گر بخوانی راه جان آن راه دل
ره بیابی عاقبت جان کام دل
آن بهار دل که از جان می شود
آن به دل شادی مهیا می شود
گر نخواهی خون دل آید بخوان
راه دل را گر بدانی جان بخوان
دیده را باید خدایی کرد ز او
دل به راه جان خدایی کرد ز او
در نهایت این دل از عشق شد دل
فرد نه جمعی که آن است جانِ دل