شعر شماره 156 // آگاهی

بعد از این باشد که جان خوانم اذان  //
بر  اذان بی خزان  بر  آن  امان  //

بر  اذان جان  که شد  دل مقتدا   //
بر دل مهجور ما  شد مبتلا  //

مبتلا دل را  ز جان بر ما بشد
منتهای بخشش  از جان بر شفا

بر  اذان شد بر دل ما  آن روا
جان  امان شد بر دل ما  آن ردا

جان به دل شد مبتلا  از من  رها
من رها شد  منیت  از ما جدا

خداوندا  به دل  جانت  خبر دار
نگهدار دل  از جان ست  که دلدار

به پندار و به گفتار و به کردار
کنم دل را  ز جانت  شاد و  ابرار

ز انفاق و  ز بخشش  دل شد  آن جان
که  با شادی  ز جان  قبله شد  آن دل

به نادانی و فقر درک  شد آن دور
ببخشا  بر دل ما  فهم  آن سور

به  آگاهی و دفع رنج و  شادی
که آن دل را که شد بر رنج  آن دور

ز دوری دل  آن ره  را  چه یابی
بخوان جان بر دلت  این پند بسیار

زندگی جان است حقیقت آن همه
جان دل  دریاب و  دنیا شو  همه

واقعیت  آن  نماد بعد دیگر زندگی
طی ز دل کن  این و  آن  بر زندگی

راه وحدت را  بخوان  آن را به پیش
آن رهایی بخش خود  از بند خویش

بر جفا  آید به تو  از تو  به خویش
گر بخوانی راه کبر و بند خویش

چون بکردی بیش بر خود کبر خویش
زان بخواندی بیش  از این  از خود به خویش

هرچه  آن را تو بکردی خود به پیش
بر تو  آمد فعل خود از خود به پیش

به دنیا  ز نیشت به پیش
شد  آن نیش بیشت به پیش

از چه  آید جنگ سرد  رنگ خویش
بر تشعشع می رود بر جنگ خویش

راه جنگ و  جبهه ی نیک و بد است
زان تکبر بر سقوطش  محور است

یا به صلح  آیی ز جان یا  آن که ننگ
یا به راه عشق خوانی یا  که سنگ

چشمه ی دل  چشمه ی  عشق ترنگ
چشمه ی  منشور   آن جان  پرنگ

بر تو بادا  انتخاب  صلح دل
بر شناس جان دل  از جان به دل

انتخاب  بر جان کنی  دل را به چنگ
یا که دل خوانی بر آن نامی به ننگ

بر تو بادا  آن شناس  راه دل
آن شناس راه جان  آن کام دل

آن سراسر بخششِ  او  جانِ دل
جان دل دانی چه باشد  جان به دل

بدان  آن راه شوم  و  آن ره بلخ
برد کام دلت  از تخت بر تلخ

ز نادانی بگشت کام دلت تلخ
ز خود کامی که آید  آن که دل تلخ

که بر خامی در این راه و در این بلخ
مرو بر راه  خودخواهی  که  آن تلخ

ز تلخی شد خزان عمرت  در آن بلخ
برآمد نیش و تیش  از خود  که آن تلخ

که خود کردی به خود در بلخ  آن تلخ
برآمد از خود  آن  کام  دل  تلخ

ز جور خود  امان نایی  از آن تلخ
مرو  بر راه سر  تا نایدت تلخ

کند حلقه  تو را  از بند تو باز
چو  آن مرغی که داند راز پرواز

بشو شاهد به  آواز و به پرواز
مشو غره به  افکار  آن که اسرار

به تو داده پر و بالی به پرواز
که نادانان نداند  آن چه پرواز

که دانی  این چه راز است و چه پرواز
چو درکش بر تو آید این بر آن ساز

به تو گوید هم  آن  آیین پرواز
که تا دل را  سبک  آید به آن راز

تو را  آگه ز راز دل بشد باز
بود بر آن دلی که شد ز جان ساز

که این کشتی نوح  این زمانه
شناسد جان به دل  بر آشیانه

و گر دل ره  نبردی  بر پیاله
کرا  آید ستم  از چه به ناله

که این کشتی بسازد زورق دل
بسازد کشتی دل  بر جوانه

که در دریای  مواج  زمینی
شوی بر امنیت  جان را  امینی

بر آن دل که بیابد بر دوامی
شوی بر جان  ز جانی این چه حالی

ولیکن  آنکه  دل را کرد  انکار
نداند خود کند محروم  از حال

که کرد انسان به خود آن جهل و انکار
نیابد راه دل  آنکه  ز سر  کار

کلام حق بود  آن بیشه ی راه
ز کج راهی  مشو  بر خام  بی راه

که دام راه  بر آنکه  ره  افتاد
نشاید درک جان زان مشکل  افتاد

دریغ  از فهم   آنکه دل نپرداخت
که کرد  آگه  تو را  اما نپرداخت

ز کج فهمی و خامی  در این راه
فتد  آن که  دلش  را  او  نپرداخت

برو  بر  راه  آگاهی  به احوال
که تا ناید پشیمانی  مشو خار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تماس بگیرید!

5041721059320375

درصورت تمایل برای حمایت و استفاده کاری و قانونی از اشعار، لطفا بعد از هماهنگی با شاعر (Elahemouten@) خرید کنید.

سفارش شعر

برای سفارش انواع شعر به صورت اختصاصی و همکاری لطفا فرم زیر را پر کنید!