دل بگردان زانکه دنیا را چموش //
راه جان گم کرده آنکه دل خموش //
دل خموش راهی نبیند آن ز خوی //
زانکه دل گم کرده آن دل را چه گوش
آن که جان دیده به دل آن راه یافت
آن که جان خوانده به دل از جان سروش
زندگی یک معنی اش آن راه عقل
آن ز عقل است زندگی را بهر کوش
آن دگر نامید دل را جان حضور
آن همان جانی که خواند آن به نوش
دل بخواهد جان بخواند بر حضور
جان به دل خوانده که یابی بهر نوش
زندگی آن راه پر پیچ است و خم
آن به عقل است تا بسازی بر خروش
آن که عقل سازد برایت کمیت
دل بسازد کیفیت کان جان نیوش
کیفیت جان بر شناخت و معرفت
کان بدانی معرفت خوانی که نوش
کیفیت یعنی همان عمق از وجود
آن شناخت خود که آن راهی ز هوش
هوش باطن به بود بر کمیت
آن نجات دل ز باطن کان به هوش
آن چه بر دل می رود از کیفیت
آن همان جان است درکش را به هوش
بر تو بادا معرفت از بهر جان
زانکه بر دنیا نیابد آن چموش
بر تو بادا پی به دل از بهر جان
از سر منطق مخوان آن راه نوش
بر تو بادا معرفت بر کام دل
معرفت یعنی شناس جان نیوش
زان شناخت خود ز جان زین مسئلت
تا شناسی راه حق را نوش دوش
بر تو بادا آن رهایی ز سر
تا توانی راه آن خوانی به کوش
خوانی از راهش به آنکه ره نیافت
زان رهایی از خود و از بهر هوش
بر تو بادا زان نیوش و جان به نوش
زانکه جان را دل ز جان است بهر نوش