سفر راهی به آزادی //
سفر آمد که شد بازی //
که رازی بر دل از جان شد //
که جان یابی که جان خوانی //
نمیشه از سفر ترسید //
و فکر راه فردا بود
نمیشه از پریدن گفت
ولی ترس پریدن داشت
نمیشه از جدایی خواند
ولی ترس ز تنهایی
نمیشه آسمان را دید
ولی ترس ز پروازی
نمیشه از کم و غم گفت
ولی فکر به پروازی
نمیشه جان به دل پیدا
نمیشه جان ز تنهایی
که در دلها بجو جانت
که جان بر دل که عشق جاری
نمیشه گر نخوانی جان
که از جانی که جانی تو
و میشه زانکه جان پیدا
که میشه زانکه آن جانی
که جانی تو ز جانانی
جهان در تو تو در آنی
برآید تا میان خلق
روی تا جان شوی بر خلق
ز خامی و ز تنهایی
چگونه پی بری بر جان
که هر انسان ز تنهایی
بود دردی به دل رازی
که ما هستیم ز جان هستیم
که ما از هم که پیوستیم
ز او پیوست بر رستیم
که او عاشق که ما مستیم
همین کافی برای ما
که جان داریم و جان خوانیم
که جز او و وفای او
نخواهیم ما که جان بستیم
نخواهیم از بشر راهی
که آن راهی به بی راهی
که دانستیم و پر بستیم
که دانستیم که جان هستیم
که دانستیم که این انسان
نشاید این که این امکان
که دانستیم که دانستیم
ز آگاهی که ما مستیم