ما را بندگی خلق کشت ز راه //
این بنده پروری ز که آموخت شاه //
گر اُفتی بجای من در گذار عمر //
خواهی که دید چه بود روزگار عمر //
بر من جهان ز کدامین دعا سرود
گشتم روانه دریا ازین شهود
یارا به حاجتی ست که تو را با خدای
از حُسن عزم کن و از یار خاوری
ما را خیال رویت ببرد خواب و تاب
این تاب کجا نمود و آن خواب چه خواب
گر شاه بنده پروی کند چه عجیب
کین رسم خوبانست ز نسب
گر یار دهد از نام به ما پیام رهبری
این نیست ضعف که باشد غضنفری
هرچه گشت از عیب آن خوی تو را
تا بهانه را شود این قصه را
هرچه گشتم ناید آن چیزی به دست
بلکه از خوبی شدم زان وجه پرست
آه ازین جاه و جلال و قصه ات
آه ازین احساس بی نقصان مست
من ندانستم کجا جان می شود
کی قرار وصل محیا می شود
من ندانستم کجا جان را نمایان می شود
کی قرار وصل جان ها را مهیا می شود
در دلم شوری عظیم از عشق او
می شود دل را ز جان از عِطر او
بر زمانبدی او تکیه به او جان می شود
زانکه باید دل ز جان آگه شود آن می شود
ای که تابیدی به دل از من مرنج
زانکه دل باشد به یکسو جان ترنج
گر چه دور از ظاهر دل گشته ایم
لیکن از مهر و وفا دل گشته ایم
چون بشد بر ما وفا آیی حضور
زان نباشد بر جفا راهی به هور
زان نباشد فکر ما را بر جدایی
کان که دل خواند هوای بی صدایی
بباشد تا شویم بر هم که جانیم
نباشد بی وفایی زانکه جانیم
دگر دل شرحه شرحه از فراقش
شده بر دل که یابد جان به راهش