چنان مستم چنان آگه من از او //
که دنیا را نباشد ترس از او //
که ترس از خود بباید نی که از او //
که هر چه بینی از خود شد نه از او
که دنیا را ز خود آید حساب است
که از خود می نمایان زان کتاب است
که گر آگه شوی از راز هستی
و دریابی به کوشش راه رستی
ز آگاهی توانی بود هوشیار
که غافل می شود انسان خطاکار
ز خود بیرون خرام و جان به دل یاب
مخوان بر خود پلیدی جان دریاب
مباش بر خود که آن شرب از چه شرب است
که هر چه آید از خود انتخاب است
که گر بد طینتی یا نیک کردار
بر آید بر تو از آنی که کردار
که تبعیدی بباید سازد این دل
بسازد طینتی از نو به این دل
مشو دور از خودت دل را قضاوت
که هست در باطن هر چیز آیت
مگو بر خود چرا ناید نشانه
که هر لحظه که دنیا بر نشانه
که این جانِ دل آرد بر نشانه
که قانونی بود در این میانه
رسد روزی که گویی چیست این بار
بخوانی عاشقی یابی همان یار
بدانی جان چه و جان را چه جان است
که جان راز جهان و جان ز جان است
دلت را از غم افزون رها کن
بجو جانت که جان یابی امانت
ز جان بر ما بود این شعر زیبا
که جان یابیم و جان خوانیم فریبا
که دانیم این رهایی از چه آید
رهایی ز دجال از عنایت
بدان با توست آن جانی که جان است
همیشه با تو و هر لحظه آن است
طلب کن از درونت آن حقیقت
که در تو می تپد جانش عنایت
و شاید گر کزین درسش بگیریم
بشاید تا بخوانیم جان حکایت
رسد فصل وصال جان که جانیم
که فارغ از خود و از جان جهانیم
رسد وحدت به کوی جان جانان
که قانونه رسد این جان بر جان