چون بیابی راه دل بر کام دام //
زان نیابی کام دل کان هست وام //
دل نخواهد زین جفا را او به او //
دل نخواهد جور بر آن یار او
رو بگرداند به تو آن جور و خوی
هر نیت را چون بکردی خوی روی
او هم او دل دارد آن جان را پناه
دل نخواهد جور او این هست آه
زندگی این چرخه پر پیچ و خم
دارد هر کس را ز فعلش از ستم
گر بگردانی ره بی عزتی
عاقبت گردد رهت بر حکمتی
آن که دل می شکند بهر ستم
آن هم او خواند ستم را خود به تن
تو مشو بر خود ستم کین را مخوان
رو بگردان کان نیارزد بر ستم
جان بخوان از جان بخواه کان جان پناه
تکیه بر اسباب دنیا راه چاه
بگذر از خود دل بیاب بر جان شفا
بیشه ات باشد وفا ناید جفا
تو مشو دام ره یار کهن
رو که آید عاقبت آن را ختم
زان دلیل بهتری باید شود
تا نیابی بر جفا یا بر ستم
زانکه او بودست همرات به تن
کان نخوانده بر جفا یا بر ستم
که در این دیر مدور دور گردون ختم
بر تو آید فعل تو از تو به تن
بهتر آن باشد که در گام نخست
گفته گردد از شرایط کان چه خسب
تا نگردد بر خیال وابسته گی
راه خود پیدا کند پیوسته گی
گر چه دل طاقت نمی آرد ز دل
لیک تو گفتی نیابی زان خجل
در نهایت باز به؛ از آن سکوت
کان دلیل و منظق آید نه هبوط
نه که دل را بر کنی از بهر دل
چون قیاسَت آیدت رفته که دل
چون که اظهار پشیمانی بود
آن زمانی که ستم خامی بود
پس بدان رو جان بیاب بر آن کهن
جان ببین بر دل مشو دام ختن
یا که دل دیگر نخواهد آن کهن
یا که بینی تو ز او جور و ستم
آنکه او دل را بداد بر دو به چند
زین توقع را نخواهد از تو چند
آن زمان که تو نرانی بر خدنگ
شاید این دل آن شود رام تو چند
ور بیابی راه دل جان را به چنگ
شاید این خسته بماند با تو چند
ور نیابد راه خود از راه رنگ
بهتر آن باشد بماند آن به سنگ
ز رحمت دل سپر بر جان به یزدان
مشو دام غریبه رو به مستان
که مستان مست آگاهی جانند
که جان خواهند و جان خوانند جهانند
که جان خوانده بصیرت بر دل از جان
که تا دانیم راه دل که از جان
ازیرا دل ببندیم جان به مستان
که داریم جان دل جانی ز یزدان
سزاوار است دل از جان دیده باشیم
که دل از جان به جانی خوانده باشیم
دلی آسوده با جان می به دستان
دلی تابیده از جان دل درخشان
که جان دارد که جانش زندگانی
که جان بر دل که جانش جاودانی
ز بد کار و بد اذکار و کج افکار
رویم بر سوی جان آن را به کردار
که آنکه دل نبازد نایدش فهم
که او دارد ز سر خود را بدان فهم
رود دل بهر جان جانی که بر دل
نه آنکه دل نیابد جان که بر دل
برو بر کوی جان جانت طلب گنج
نیابد بر وفا آنکس که ره کج
نداند کس ز حمکت زان چه راهی
بدان فهمت که آید زان که جانی
بدینسان می شود تکرار بر دل
که تا درسش بگیری جان بر دل
که گاهی این سقوط پادشاهی
بباید تا بیابی فهم شاهی
که دانستن بوقت این جدایی
بود سر لوحه ات پیوند راهی
ازیرو می رسد از ماست بر ما
که تا آگه ز جان این راز بر ما