حسادت بیشه ی دلی که نشناخت //
به وحدت او نشد جان درک و بر تاخت //
که گر آگه نباشی تو ز دل جان //
بخوانی بر خود و رانی به پرداخت
که این برگشت کردار من و تو
شود راهی که گوید این چه انداخت
که باید دل بسازی آن ز بنیاد
همان دل که بنادت ساخت آن تاخت
بساز بر دل ز جان آن را به وحدت
ز وحدت شو همان جان را به آن تاخت
ز خود آگه شو و جان دلت جو
برو بر راه جان و دل به پرداخت
به بیراهه مرو برقش سراب است
هر آنکس جان شناسد آن بپرداخت
نیابی تو مجال صلح و رامش
اگر بر گرد دنیا چرخی از تاخت
شناس آگه ز جان و روزگار شو
که آگه گر شوی دل را ز جان تاخت
حسادت شیوه آن دل که نشناخت
ندانست او ز جان ست و که جان تاخت
که گر دل را بتازی تو به پیوند
شوی بر جان دل جانی که بنشناخت