شعر شماره 149 // حسادت

حسادت بیشه ی دلی که نشناخت  //
به وحدت او نشد جان درک و بر تاخت  //

که گر  آگه نباشی تو  ز دل  جان  //
بخوانی بر خود و  رانی به پرداخت

که  این برگشت کردار  من و تو
شود راهی که گوید این چه انداخت

که باید دل بسازی  آن  ز بنیاد
همان دل که بنادت ساخت آن تاخت

بساز بر دل ز جان  آن را به وحدت
ز وحدت شو همان جان را به آن تاخت

ز خود آگه شو و جان دلت جو
برو بر راه جان و  دل به پرداخت

به بیراهه مرو برقش سراب است
هر آنکس جان شناسد آن بپرداخت

نیابی تو مجال صلح و  رامش
اگر بر گرد دنیا چرخی  از تاخت

شناس  آگه ز جان و روزگار شو
که آگه گر شوی دل را  ز جان تاخت

حسادت شیوه  آن دل که نشناخت
ندانست او ز جان ست و که جان تاخت

که گر دل را بتازی تو به پیوند
شوی بر جان دل جانی که بنشناخت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تماس بگیرید!

5041721059320375

درصورت تمایل برای حمایت و استفاده کاری و قانونی از اشعار، لطفا بعد از هماهنگی با شاعر (Elahemouten@) خرید کنید.

سفارش شعر

برای سفارش انواع شعر به صورت اختصاصی و همکاری لطفا فرم زیر را پر کنید!