زندگی دل را سپردن با حبیب //
زندگی بر جان سپردن با شکیب //
تو مکن شکوه که همچون باد رفت //
عمر ما بگذشت در پیکار رفت
این قفس بر ما چنان ببریده اند
که شناسی راه خود از راه چند
که گر راهت بیابی در زمین
نکته را آگه شوی دل در یمین
ره به جانت رستگاران می شوی
زندگی آسان محیا می شوی
این چه سود است این زر اندوزی ما
از چه آمد این تکبر نام ما
عمر انسان می رود با این شتاب
چشم بر هم تا زدیم راهی به تاخت
ما رسالت داشتیم راهی به رست
تا که جان آگه شویم از راز مست
نه که بر خون خواهی و راهی به بست
زان شویم دل ها به رنگ خون چه بست
ما به اینجا آمدیم در پی ز گنج
که محیا دل کنیم بر راه قنج
نه به رنج و کبر و ثروت در زمین
بلکه آگاهی ز خلقت در یمین
حیف باشد این زر اندوزی به زین
زان نباید کان شوی بند زمین
مکن این جور بدان قدر خودت
قدر این لحظه و اوقات دلت
زندگی در گذر لحظه برفت
زندگی یعنی همان لحظه که رفت
بر تو بادا هدف مهر ز جان
بر کمندش که دلت را به عیان
مکن اندیشه باطل که جهان در گذر است
چشم بر هم زده ای در کفن است
مکن ای دل ستم و جور به خود
مکن از جور به راه کم خود
مکن این فکر به بیهوده سری
چون سر آید به همان سر به سری
خوش سعادت بود آن لحظه ناب
آن وصال من و جان آن می ناب
بر تو بادا لحظه از آگاهی ات
تا که یابد دل ز جان آرامی ات
بر تو باد آرامشی از جنس جان
فارغ از هر نوع خزان بی امان
بر تو بادا درک وحدت در زمین
ره بیابی توشه خود در یمین
بر تو بادا بی نیازی در یمین
بر جدایی تو و آن راه زین
بر تو بادا زندگی با عشق را
دل تکامل یافته ی کم عیب را