شعر شماره 159 // بهشت و جهنم اینجاست / سرنوشت

از من آمد بر نوشت خود نوشت  //
این نوشت خود نوشت شد سرنوشت  //

جان نوشت خسروی بر دل نوشت  //
این نوشت بر بهشت  شد سرنوشت

آنکه جانش داد بر دل  می  بداد
آن ز  آگاهی  به دل  از جان  نوشت

شد سراسر بخشش جانان به ما
شد سلاسل رشته از جانی که هشت

از خود آمد بر نوشت  از هر سرشت
از چه شد  ما را  ز  آگاهی چه هشت

از سرشت خود نوشت  هر یک ز ما
کرده از خود  هر چه خواهی  بر نوشت

شد ز آگاهی  به دل بر ما  نهان
تا بجویی جان دل  را  جان به چشت

از خود آمد آن نوشت خود نوشت
آن نوشت خود نوشت  شد سرنوشت

تا شناسی راه  خود  راه سجود
زان شتابی  راه  جانان  بر بهشت

اینکه خوانی تو  ز خود دانی ز چیست
از سرشت و  آن تسلسل  شد نوشت

این سرشت  از چه بر آمد سوی ما
از چه رو ما  را  به دنیا  بهر کشت

از به کشت  آید به ما کرده به چشت
تا بدانی حکمتی دارد  چه هشت

از سرشت و  از نوشت و فعل ما
قصه شد بر ما  از  آنی  که به کشت

از چه رو  خواهی بدانی  بر نوشت
از چه رو باید بدانی جان چه هشت

جانشناسی بهر جانان در مسیر
شیوه ی مستی ز جان یابی به کشت

جان  نوشت خسروی  بر دل نوشت
آنچه  آسوده  ببردی  دل بهشت

ور چو  آسوده  نشستی برحضور
این همان  آورده  شوق است بهر چشت

آنچه  آموختی ز دل  بر  اکتساب
راه دل  آسان نمودی  چشمه هشت

آن بهشت دل  ز جان  ارزانی ات
زانکه دانی جای دل  از جان به هشت

حیف  اوقاتی که بیهوده گذشت
بر سر کامی به زشتی بهر خشت

بگذشت بر سر دنیا ز چه رو
ز خیال و  وهم  دنیا  و چه زشت

کان که دنیا را  به کام از جان بود
زانکه دنبا را به دل نوری به چشت

ز که می نالی که چوون شد  از چه زشت
زانکه خود کردی  بَنایش  سرنوشت

سرنوشت  آن شد  که بر خود می نوشت
خود بکردی راه  آن بر خود سرشت

لیک دانی چیست  انتظار روز خوب
از خود  آید هر چه  آید خوب یا  بد هر چه خشت

تجربه  بار گران  زندگی ست
دل بهشت خوانی  ز جان  دل  آن بهشت

این بر  آمد بر تو  تا  دانی به کشت
تا بخوانی  راه دل  بر جان بهشت

آنچه  آمد  آنچه رفت و  هر چه شد
آن ز حکمت سوی ما  آید به چشت

بر تو بادا  بر رضایت  از خدا
آنچه  آید خود نوشتی شد به چشت

سرنوشت  این دل  خاکي سرشت
دست  آن جانی که بر دل ها نوشت

این نوشت ما سرشت خود نوشت
جمله  آمد تا بیاموزی نوشت

این بهشت از آن نوشت حاصل به ما
جمله هستند راه ما  تا  آن نوشت

آن بهشت جان  ما  در روز رست
آن الست او که خواند جان به جانان در بهشت

وز سر کرده خود جان بنوشتی یا  که زشت
آن بسازد به تو  بر راه که آموزی به کشت

از سر خامی طمع کردی ز دام
از چه رو خواهی شوی بر دام زشت

دل به  الطاف خدا  خوان هم ز او
از سر جان  بر  وصالش می رویم تا آن نوشت

عاشقی کرد  دل  رها  از بند زشت
کز نسیم موی  جان  آمد بهشت

از ازل مخزن  اسرار  به هشت
این بود معرکه از روز نخستش که نوشت

بوی عود  و  روی خوب و دل شاد
جان به دل بر دیده  آورد  این بهشت

بوسه بر جام  زنم  آگه  ز جان
که ز صحرا دل دریایی ما  رفت بهشت

آنکه جان را  دیده  بر دل  جان نوشت
اشتیاق  است  دل فتاده  تا نوشت

قصه ی  دل قصه ی  دیدار  جان
هرکه  او دانست  داند  جان چه هِشت

عاشقان را  جز وصالش نیست راه
آنچه جان خواند  طَرب  آید به چشت

ابن بهشت و  آن سرشت و  دام پیچ
عاقبت خواند  که  ما را  بر بهشت

آن بهشت لازمانی توشه ای  از آگهی ست
جان بخواند گر بدانی سوی  او بر  آن نوشت

آن بهشت در  آن  الست با  آن سرشت
جمله ما  جانان شویم در  آن بهشت

دل بهشت و این سرشت و آن نوشت
جانِ دل بر دل  عیان  آمد به چشت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تماس بگیرید!

5041721059320375

درصورت تمایل برای حمایت و استفاده کاری و قانونی از اشعار، لطفا بعد از هماهنگی با شاعر (Elahemouten@) خرید کنید.

سفارش شعر

برای سفارش انواع شعر به صورت اختصاصی و همکاری لطفا فرم زیر را پر کنید!