خدا وند که جان است خدا وند که جان
خدا وند روزی ده از جان که جان
که گاهی ز حکمت به تو فقر ساخت
که گیری که دستی به نامش به جان
گشايش بود آن به ما شد عیان
چو دانی که جان است بخوانی به جان
تو بر فقر نان و به آنکه هبوط
رسان آگهی بر ره جان ز جان
که گر دل بگردانی از منیت
نماند خزان جان برآید جهان
که انفاق و روزی رسد در جهان
همان اتحاد دل است آن ز جان
به آن کام جان و که یا کام به نان
کن آن بنده آزاد و از غم رهان
که این بندگی و خلوص نیت
بگرداند از تو جفای خزان
نه اینکه ز بهر تقاضا کنی مرحمت
که این کرده نارد به تو آن از آن
چو خورشید دل باش از جان بتاب
که تابش ز جان است بخوان بر امان
تو نیکی بکن جان ببار همچو ابر
به بارش رسان آن امان بر خزان
که دنیا ندارد ثمر آن گذر
جز آنکه بکردی بکوشش امان
ز جان در امان و امان در زمان
گذاری دلت را ز جان در جهان
که دریا دلی شیوه ی جان به ما
هر آنکس که کاهد غمی از جهان
ز جور و تلاش ز حد بر خزان
مکن آنچه آید ز دستت بر آن
ز نیکی بخوان جان به خلق بر امان
بر آید نهان دلت بر عیان
بر آنی که خوانی که دستی به خلق
که گیری که دستی که انسان ز جان
که دنیا ندارد به ما اعتبار
وفا از چه خواهی چه نان
ز نیکی ز احسان به جان
توانی بخوانی ره خود به جان
که نیکی به خلق و که دست به آن
بود سود ما در دو عالم به جان
که گر خوانی از دل به جان
بدانی ره خود که یابی امان
و آن را که راهش ببست
برآید به خود کرده را آنچه آن
به راهش رها کن منیت چنی
نیت را بگردان خدا را به جان
به دل جوش و جوشش نیوش
دلی را بخوان آن ز شادی به جان
به همت گذار شو کس بی کسی
بکوش آن به خدمت به جان بهر جان
که در نیکی خلق رامش پدید
که خوشبختی آرامش از راه جان
بکوشش به راه و به دست و به نان
بخوان تو ز جان بهر آن نردبان
که راه دل و جان بخوان بر عیان
بخوان راهش از جان که جان را جهان
ز جانش به کام بهره بر زندگیست
بکاه بر غم خلق و راهی به جان
و گر درک جانت رسی در جهان
خود آن جان تو باشی و جان را جهان
که تو آن همان باشی از جان امان
تو باشی همان جان امان دل ز جان
نباشد جدا از تو ای جان بدان
همه جان بباشد که دنیا ز جان
نباشد جز آن یک وجود در جهان
که هر چیز نامش بگیرد ز جان
ز وحدت بخوان بهر جان رحمت است
که آن یک بود اتحاد به جان
و چون دانی آن است از چه به رنج
که رنج از چه آید ز کم فهمی از راه جان
مرنجان که رنجش زند زخم دل
دلی را که شد زخم سخت است به جان
ز کینه دلش تا بیابد امان
زمان می رود شو ز جان بر امان
به ویرانی دل مشو آن که دام
تو هستی مقصر چه خوانی خزان
ز جان بر دل از او بتاب
نه اسمی که خوانی به خود بهر نان
وصال بر دل است و دل ما جهان
که دل جان شد و جان ما شد عیان