بر آن باشم به جان خوانم ز دلدار //
بتابم همچو او خوانم به دلدار //
نگاه از دل بیاندازم ز احسان //
نخوانم بر تحکم راه اجبار //
که شوق ما شود بر دل پس انداز
برای آن دلی که شد دلش ساز
که نیکی به خلق و رفع بسیار
بود سرلوحه بر آنی که انکار
بخواهم تا شود مجموع ابرار
وصال جان دل جانم که دلدار
که این بازی چرخ است یک نظر بین
نیابد بر مجال فرصت شمر یار
بگو جان مرا بازم ستانند
ندارد دل تحمل صبر بسیار
مرا گو ای کجاوه جان به جان رو
مرا از جان بگو جانم که دلدار
مرا شوق وصالش هست بسیار
که دارد دل فراقش رنج این بار
که جانان جان بیانداخت جان ز جانان
مرا با جان خود دل را به احرار
من آن خوانم که خواندی بر دل ما
بخوان بر ما وصال جان که ابرار
به ما آید کتاب زندگانی
که تا راهش بیابیم راه دلدار
که آمد او نمایان راه دل را
که تا یابی جهانت جان دل یار
که آن ره یابی از جان زان امان شو
که آنکه دل بخواند جان نگه دار
آنکه دل را می شناسد جان بیافت
وانکه سر دانست ره ناپایدار
شیوه ی رندی در این پیوستگی
راه جان بر دل بود پیوند یار
بر سر آنم که جانش را پدید
بر سر پیوند جان راهی شناسم پایدار
یار جانی آن چه دانی بی حساب
می دهد روزی خود از جان ز یار
روزی تو روزی ما بی حساب
آن برای هر که خواهد از نگار
روزی دل روزی از سوی نگار
روزی از جان سوی دل های بدار
هر که دل را دید جانش را پدید
دل بیافکن تا بیابی آن نگار
جان امان است جان امان است جان ببار
سوی دل های پدیدار از نگار
یکدلی این شیوه ی دل های پاک
پاک کن از هر پلیدی بر نگار
بی امانی گر برانی بر نهیب
جای دل را جان محیا کن نگار
آن نشان دل همان دل بستگی
آن ره پیوستگی بر ما ز یار
برتو بادا آن ره پیوستگی
بسته بر بشکستگی ناپایدار
و تو ای آنکه خبر می دهی از دل به عیان
مقدمت یار مبارک که جهانت دلدار
آنکه دل را ز جهان با خبر است
آن بشد ره به هدایت که ز دلدار
محسن بود آن چشم دل از دیده نظر باد
وان را که نخواهد نشود دل بر دلدار
شد گردن بدخواه به دور از بر او دل
آن را که شود حل مسائل بر دلدار
چون راه رقیب از سر عقل و ره دام است
پیوسته چه داند که نداند ره دلدار
آن چاه عمیق سر و آن راه که سر داد
بنشسته به خود رهبری از سر که ز پندار
آنکس که ندانست ندانست چه دانست
از بهر سر افتاد که خود یافت گرفتار
آنکه دل بهر تماشا ز جهان برد
آن بداند که جهان یکسره دلدار
بخشش آید رحمت رحمانی از جان
اشتیاق است اشتیاق از دل به یار
دیده ی بدبین بپوشان از جفا
زان دلت را آسمانی کن ز یار
چون شدی بر معرفت از جان پدید
هر چه داری آن از اوست از سوی یار
بر دل سرگشته جان را لحظه ای
قطره ای افکنده از جان آن نگار
چشم ما بر چشمه ی دل بر حضور
آن که دل دیده دلش نقش از نگار
ای نصیحتگوی عقل از سر چه سود
از چه رو خوانی ز سر دنیا حصار
از چه خوانی بر سخن از بهر سر
دل نمی گیرد پیامش جان که یار
از ره دل آن به ما از دل بگو
از چه رو خواهی ندانی جان نگار
آیه آمد سوی دل از اشتیاق
اشتیاق است اشتیاق است بر نگار
گر بدانی تو چنین است این سخن
دل به یغما می سپاری بر نگار
گر بدانی چیست این احساس دل
زان بخواهی حس این دل را ز یار
پس بکوش آگه شوی از راز دل
زانکه باشد راه دل پیوند یار
اتحاد است اتحاد است اتحاد
جان به راه اتحاد است بر نگار
اتحاد بر عقل و دل شد بر وفا
زانکه عقل گوید بخوان بر دل ز یار
آنکه دل را خواند از بسته رها
این رهایی بهر دل شد بر نگار
زانکه آن راهی که نامی تو قفس
نی قفس آن راه دل را بر نگار
آن جهان جان را که آمد آن به دل
آن ز آبادی به دل آمد نگار
با تو ای جان دل هوایی می شود
زانکه دارد دل هوای جان نگار
دلبر آرامش بداد از جنس خود
بر دل آرامش بس است پیوند یار
بر تو بادا اتصال جان نگار
زانکه آرامش دلی دارد که یار
بر تو بادا اتحاد دل به دل
زانکه دنیا را نباشد جز به یار
آن به گفتار و ز کردار و ز هوش
جان بنوش و دل بناز و جان که یار
آن به امید به پیوندش به جان
جان فرستد تا که خوانی هر دمی پیوند یار
زان بگیر فکر خود از آن شیطنت
آنکه آورده بشد پیوند یار
هان به ظاهر ره مشو کان را فریب
هان مشو غافل که جان است آن نگار