چو بردی و خوردی ز آن بهر کام //
بگردد همان فعل تو آن به کام //
چگونه روی بی امان بر خزان //
به تو آید از آن نشانه پیام //
و گر غافل ره شوی خود بدور
دگر از چه رو انتظار پیام
اگر زان پیام مکرر نشد بر تو راه
بگردی ز آن فعل خود بر ظلام
گر از دل نبردی ره جان به کام
دگر خود بدانی بمانی شتام
هر آنکه نخواهد بداند کتام
که آنکه نخواهد نخواند پیام
بر آن باشد از جان بخواند پیام
ولیکن چه خواهی همان است تمام
در این دور گردون چرخ
هر آنچه خورد آن بگردد به کام
بدان صورت آید به دل حمله اش
به فکر و به ذکر و به آن راه دام
به افکار و اشکال و پندار کام
تو را خواهد آن را که راند که دام
و گر آگه از راز دنیا شوی
دلت را بگردانی از راه خام
رهی بر دل از جان که ما را بس است
رهاند که فکر پلیدش که دام
توجه به جان بر حقیقت تمام
تو را او رهاند ز کم جان به کام
مهارش کنی دل ز جان حکم دل
چو بر خواهش آن را نگشتی به کام