این چه غوغا در دل بی تاب ماست //
دل که صد خواند نود را هم به ماست //
محتسب دانست عاشق را چه شد //
دل ز کم آزاد و غم ها را بشست //
در نمیگیرد نیاز ما به دنیای نسوز //
آن رها کردیم زان دل سوی دوست
آن که او را فهم جان آید پدید
خود بخواهد شور دل کز جان پدید
آنکه او فهم دلش آید ز دوست
آن همی دل را سپارد بهر دوست
آنکه او خواهد بداند کل هم اوست
کل که خواهد جز هم همراه اوست
حیف باشد غیر او خواهی ز دوست
زانکه او صد باشدو کم هم ز اوست
این جهان فعل است و ما آن مبتدی
جان بسازد حلقه شد آن مقتدی
شکوه کم کن زانکه دنیا را مجاز
جان بیابی گر برانی بر نماز
زان نماز از معرفت آمد پدید
نی ز تقلید و ز خواهش آن پدید
بر تو بادا معرفت را زان الست
زانکه دانی معرفت راه الست
زانکه دانی صد چه باشد آن نشست
می نماید رخ به جانت از الست
معرفت یعنی خدا راه نشان
آن شناس دل ز معنا معرفت
زندگی یعنی همان معنای جان
زندگی هرگز نیازرد غم ز آن
زندگی را کن تو با ارزندگی
زانکه معنا می دهد ارزندگی