جان سراسر بخشش جانان به ما //
جان نصیب دل که شد آن جان ما //
آنکه جان بخشیده بر دل زان امان داد //
آنکه جان داده ز خود دل را امان داد //
تکیه بر دنیا چو بست است و ختام
تکیه بر جانان کنیم آن مستدام
زانکه دنیا دام راه است و قفس
بهتر آن باشد بیابی جان به درس
زانکه دنیا دام راه است و جرس
وانکه سخت است آن به جان کندن به درس
جان به دل را تو بجو از جان دل
تا که جان دانی که خوانده آن ز رأس
دل به دلهایی سپر از آن نخست
که بدانی دل نگه دارد نخست
بهتر آن باشد که جان خواهی ز جان
تکیه کن بر جان خود کان جان ببست
بهتر آن باشد که جان یابی بدست
بر نشست خسروی سوی الست
بر تو بادا آن نشان معرفت
تا که یابی جان خود در سوی رست
بهتر آن باشد که یابی زندگی
وان بیفشان جان به خود بر زندگی
بر تو بادا آن نشست خسروی
آن نشست خسروی جان زندگی
آن که گویند جان ما ارزندگی
زین بدینسان آرد او پیوستگی
زندگی را در به جریان آر و آوازش بساز
جرعه در جامی بیانداز و بتاز
تو ز جان جان را طلب یک جرعه جان
جان به جانان تو سپار و جان بناز
زانکه جان دارد پیام زندگی
یک پیام آرد به تو ارزندگی
زندگی با جان محیا می شود
وز به درکش جان که معنا می شود
زندگی آن گه چگالی می شود
که در آن معنا محیا می شود
معنا ز چیست جان را ز چیست
جان را چه زیست معنا چه زیست
معنا ز جان ؛ جان را جهان
جان آن تویی ؛ جان را جهان
در خود بجو ؛ جان جستجو
کل خود تویی ؛ کل جستجو
جانی طلب از خود طلب
خود آن ز چیست جان را ز چیست
جان را جهان دل را ز جان
جان بر دل است جان را ببست
معنای جان ارزندگی ست
آن دل همان پیوستگی ست
معنا یعنی خود را شناس
خود را شناسی از غبار
یعنی مسیری از خوشی
همواره با دل زندگی
معنا برآرد زندگی
جان آن برآرد زندگی
معنی بواقع زندگی
نه آن که نامی زندگی
جان دل جهانی میدهد
از جان نشانی میدهد
جان آن تویی آن جان جهان
آن راز جان شد جان عیان
کن زندگی ارزندگی
جان می دهد ارزندگی
قدر دلت از جان بدان
زان جان جهان آید ز جان
زندگی را پی ببر بر ارزشش
جان بخوان بر دل ز جان آن ارزشش
قدر خود دانستن از راهی که زیست
قدر خود جانت جهانت زندگیست
قدر لحظه قدر خود قدر وجود
قدر خود دانی که جان ارزندگی ست
دل جلا دادی تو با ارزندگی
ارزش خود را شناسی زندگی
دام دوران آن برآرد بردگی
بردگی از خویش آرد خستگی
بر تو بادا آن شناس زندگی
زندگی کن تو ز جان ارزندگی
برتو بادا زندگی سوی الست
زان که آنجا عقل شسته می بدست
بر تو بادا آن نشست خسروی
تا که جان سازد برایت زندگی
هر چه خوانده آن ز آنجا از عدم
نکته ای سر بسته گفتیم با سخن
دیده بد بین بپوشان زان که غم
کان ندارد ارزشی از بیش و کم
هر که آمد زان برفت بر سوی او
قصه ی ما نیز راهی می شود دیر یا که زود
قصه ی تقدیر چیزی نیست جز آن خود نوشت
برتو بادا آن نوشت دل که آن را خود نوشت
قصه ی تقدیر چیزی نیست جز دل آن سرشت
برتو بادا تکیه بر جانی که هشت
نیم ما از جنس شیطان نیم دیگر جنس جان
تا کدامین را بخواهی بر نشست
رو گشا رخ را به جان تا جان شوی
زین شناسی کل که او کل را که هست
زین بسی دنیا که هیچ است و مجاز
زانکه دانی دل بیابی بر نماز
دین بسی دارد پیام مستدام
برتو بادا بهره از جان مستدام
دیگر آن را خود بدانی بهر هیچ
تو بمانی یا که خوانی دل به خویش
هر که خواهد گو بیا و هر که خواهد گو برو
برتو بادا رفت و آمد با گواه
هر که خواهد گو بیا هر که خواهد گو برو
قصه ما بود بر بازار نشست
هر چه خوانی خود بخوانی از سرشت
دیگر آن را خود بدانی جان بخوانی یا که زشت
برتو بادا جان بخوانی بر نوشت
زان شناسی ارزش خود را که هشت
بر تو بادا آن نوشت دل نوشت
زان دلی که جان خود را شد سرشت