شعر عبور از ظاهر به فرآیند پیچیده و دشوار عشق و دلدادگی در مسیر پر پیچ و خم زندگی میپردازد که در آن انسان ممکن است با شکستها، ناامیدیها و فریبها روبرو شود. در این مسیر، انسان ممکن است به هدف اولیهاش نرسد، اما این شکستها و فریبها نباید منجر به از دست دادن امید به زندگی شوند. از طریق شناخت درست خود و درک جایگاه انسان بر روی زمین، فرد قادر است به درک عمیقی از زندگی دست یابد. با این درک، انسان میتواند از مسیر دشوار عبور کند و به حقیقت دست یابد که در نهایت منجر به آرامش درونی میشود.
برای خواندن خلاصه شعر برای آواز تصنیف به پایین صفحه بروید
عبور از ظاهر /
آن دم که عاشق می شدم دنیا به کامم ساده بود
فکرش نمیکردم که دل، غوغایی از آن خانه بود
آن دل که آتش می سجود هر دم به جانم می سرود
یارب چه آشوبی به دل، دل را به جان آن خانه بود
راه غریبی از چه بود، دل را فریبی ها چه سود؟
از حسرت لعل لبش ، دنیا به کامم ژنده بود
آخر نمیدانم چرا ، دنیا به ما یاری نداشت
هر لحظه ای از سطر او، در کام ما آهی شتافت
ما و امید جان ما، دیدم ره جانان ما
دیگر نمی خواهد دلم، از آدمی راهی نجات
دل را به دریا میزنم، رویم به مهتاب از دلم
این دل شکستن های ما، با جان که احیا می شود
آیا شود روزی دلم ، آرام گیرد بر حضور؟
دنیا برای ما چه سود از بهر چه آیی حضور؟
خواهم شدن من آن نشان، جانم نشان دلنشان
باشد که دلداری کند، جانم به ما خواند که جان
منطق برای دل عذاب ، در سر نمیگیرد کتاب
من آن دلم در این زمین، دلخانه ی جان سرزمین
آخر که بودم من دگر، انسان چه بودست؟ این چه سر؟
واقع شد انسان در زمین، تا دل بسازد از یقین
آمد پدید انسان ز خاک تا دل بسازد از چه باک
تا دل برافرازد ز جان باشد که دلداری کند
ناف از دلم ببریده اند ، آن دل بیابم، پخته ام
جان را بیابم بر دلم ، جان دل که یابم، برده ام
خلاصه شعر مناسب آواز تصنیف /
آن دم که عاشق میشدم دنیا به کامم ساده بود
فکرش نمیکردم که دل، غوغایی از آن خانه بود
آن دل که آتش می سجود هر دم به جانم میسرود
یارب چه آشوبی به دل، دل را به جان آن خانه بود
راه غریبی از چه بود، دل را فریبیها چه سود؟
از حسرت لعل لبش، دنیا به کامم ژنده بود
دل را به دریا میزنم، رویم به مهتاب از دلم
این دل شکستن های ما، با جان که احیا می شود
آیا شود روزی دلم ، آرام گیرد بر حضور؟
دنیا برای ما چه سود از بهر چه آیی حضور؟
خواهم شدن من آن نشان، جانم نشان دلنشان
باشد که دلداری کند، جانم به ما خواند که جان
آمد پدید انسان ز خاک تا دل بسازد از چه باک
تا دل برافرازد ز جان باشد که دلداری کند