این شعر روایت عشقی است که پس از عبور از دشواریها و فراق، با بینش و آگاهی به رهایی میرسد. دید وحدتطلبانه و درک صحیح از جان انسان، راهی است که به زندگی آسانتر و معنویتر میانجامد. در نهایت، تنها با عشق است که زندگی حقیقتاً ساده و زیبا میشود
برای خواندن خلاصه شعر برای تصنیف و آواز به پایین صفحه بروید
عشق بی مرز /
ندارمت جانا و به دل دوست دارمت
که باشی یا نباشی جان من دوست دارمت
که این دنیا گذرگاهی که آگاهی شود راهی
که جان را دیدم از بینش جهان داری که جان داری
به هر سویی نظر کردم تو را دیدم که جان دیدم
تویی دریای بی ساحل جهانم را، ز تو چیدم
جهانم رنگ دریا شد، ز عشقت دل شکیبا شد
که هر ذره ز درک جان، ز عشق ما هویدا شد
به هر سویی گذر کردم به دل از جان تو را خواندم
به عشقت زنده ام جانا اگر خاموش اگر پیدا
نهانی در دل خستم، عیانی در جهان من
در این چشم من دل مست، تویی پایان و آغازم
جهان در من، که تو جانی ،که جان در من
دل از پیوند جان ما مبرا شد ز هر بودن
نماند مرز بین ما، چو عشقت هست جان بر ما
چه باک از رفتن و سودا چرا باشد غم فردا
که ما آیینه ای هستیم، ز جان روشن به دلهامان
نه آغازی نه پایانی ، رها از وهم خاموشی
که دل از آتش دوری، فغان آمد جهانی شد
ولیکن چشمه ی نورش به دل مرحم ز رویا شد
دلم روشن، ز نور تو، ز جان تو، حضور تو
که جز این، دل نخواهد خواند، که این دنیا گذرگاهی
گذرگاهی که گهگاهی تلاطم دارد این دریا
به جان بر دل حضوری را بخوانم تا شود احیا
که دل در دام این امواج، نیفتد چون بود آگاه
ز عشق خواند، که عشق راند، که عشق این مرحم دلها
ز عشقت مبتلا شد دل، که دل جان است همان خانه
بیا تا رنگی از جان را، شوی بر دل به این خانه
عجب رسمیت درس عشق که این خانه محیا شد
ز عشق آتشینش دل جهانی نو مصفا شد
خلاصه شعر برای آواز تصنیف/
ندارمت جانا و به دل دوست دارمت
که باشی یا نباشی جان من دوست دارمت
که این دنیا گذرگاهی که آگاهی شود راهی
که جان را دیدم از بینش جهان داری که جان داری
جهانم رنگ دریا شد، ز عشقت دل شکیبا شد
که هر ذره ز درک جان، ز عشق ما هویدا شد
نهانی در دل خستم، عیانی در جهان من
در این چشم من دل مست، تویی پایان و آغازم
جهان در من، که تو جانی ،که جان در من
دل از پیوند جان ما، مبرا شد ز هر بودن
نماند مرز بین ما، چو عشقت هست جان بر ما
چه باک از رفتن و سودا چرا باشد غم فردا
که ما آیینه ای هستیم، ز جان روشن به دلهامان
نه آغازی نه پایانی، رها از وهم خاموشی
دلم روشن، ز نور تو، ز جان تو، حضور تو
که جز این، دل نخواهد خواند، که این دنیا گذرگاهی
ز عشقت مبتلا شد دل، که دل جان است همان خانه
بیا تا رنگی از جان را، شوی بر دل به این خانه
عجب رسمیت درس عشق، که این خانه محیا شد
ز عشق آتشینش دل، جهانی نو مصفا شد