شعر نکویی جانان آرامشی پس از سراب است حکایت از دلی دارد که در بازی دنیا گرفتار میشود. تلاشی برای به دست آوردن عشق جریان مییابد، اما سرانجام سراب وعده های دنیا آشکار میشود و جستجوی آرامش آغاز میگردد. در این مسیر، حقیقتی عمیقتر نمایان میشود: تنها پناهگاه واقعی، لطف و هدایت الهی است. دنیا با تمام ناپایداریهایش، آزمونی برای درک این حقیقت است که آرامش حقیقی در وابستگی به خالق نهفته است، نه در دستهای ناپایدار دیگران.
نکویی جانان /
دیدی ای دیده دگر بار چه بست
بگذشت از سر پیمان و که پیمانه شکست
قصدش از چیدن ما قهقه ی افسون بود
به خیالش دل ما چلچله ای از خون بود
گفت برخیز و بیا یک دل شو
ای صنم دیده به دل از جان شو
دل ما بست به رویای وصال
به خیالش که ز جان محمل شد
ای دل اسباب جهان را تو به جان می داری
ز چه رو آن پی دنیای سراب می داری
سالها دل طلبیده ست امانش از جان
ز چه رو وهم وفا از دگران می داری
دل بدان است به امید وفایی از جان
ز چه رو خام ز بیگانه تمنا داری
وز پی دل سببی در پی جانش می خسب
دل بدانست که جان خانه هویدا می کرد
برای دستیابی به اشعار مشابه به صفحه مربوطه رجوع کنید
ای دل این کاسه گردون چه سبب سازد یار
بنگر بر که بپرداخته ای جانت یار
بگذشت از من و پیمانه گسست
که گذشتن ره او بود که افسانه ببست
دل دیوانه دگر جان طلبد عاقل شد
که به جز جان نشود بر دل او عایق شد
دل پروانه دگر جان طلبد نی ارزان
نرود بر سر پوچی که ز جان محمل شد
کور خواهم شدم از جان که جهانم از اوست
دل پیمانه کشم بر آن روست
دیگر این دل همرهی دارد که جان
می نشاند همدلی بر دل عیان
شمه ای از جان بنوشم بر غیوش
تا بیابم چشمه ای از جان نیوش
آنکه جان خوانده جهانش زنده است
ورنه غازی آنکه برده مرده است
آنکه دل دارد جهانش آبی است
گر چه طوفانی ولی جان حامی است
تکیه بر دنیا و آدم کاهلی ست
تکیه بر جان می نهم جایی ست گرم
این جهان آن دارد آن خوانده به ما
آنچه کردی آن شود بر روی ما
بنگر آن آید که می آید درو
هر چه کشتی سخت می گردد گرو
برای دستیابی به اشعار مشابه به صفحه مربوطه رجوع کنید
ما گذشتیم و بهشتیم از کبود
هر چه زاید خیرم آید بر حمود
نکته ها بود و که درسی بس عظیم
هر چه آید آن خوش آید از حکیم
درس دل درس شهامت درس عشق
درس جان را باوری بر یار زیبا یا که زشت
عمر دل می گذرد در پی خود را دیدن
بنگر بر چه ثبات است همان را زیدن
اتحادی ست عظیم در پی جانت برچین
بشنو پند من از یاد مبر دانی دین
دیگران آیند و رفتند و نامی باقی
بنگر بر چه شد از دامی چند
ما گذشتیم که راهی ست خزان
آنکه خود دید که خامی ست به بند
بنگر دل چه سبب آهنگی
گذران است جهان خوانی پند
دیده از جان دل معطر کن شفاست
زانکه دل دارد بنایی که خداست
دیده بر جانان محیا کن عظیم
زانکه انسان را نیابی دل نظیم