شعر شماره 148 // تعهد

مکن بر دل مزن این تازیانه  //
زمانه هست بنداز  بی امانه  //

و یاران را چنین ساز و بهانه   //
نسازد دل به حرف یاوه گانه

دلی چون چشمه ی آب گورا
تعهد گر بود راهی ست دانا

و انسان را بباید ذهن هوشیار
ولیکن دیده را بدبین نه پندار

غریبی زنده جوشی زنده عشقی
کلامی زنده نوشی چشمه عشقی

کبیری، سر بدوشی ، نکته گویی
عبیری، عزو جوشی ، پر خروشی

وفاداری  قیودی  بند و  مرزی
کمالی  ارزشی  دل چشمه رودی

در این راهِ  دلِ  عشق الهی
بوَد  اين راه  را جاده  خدایی

چنین یار عزیزی دُر نگینی
نخواهی داد دست  اربعینی

دگر یاران صلاح خود بدانند
بخواهد یکدلی بر عشق یا بر اجمعینی

خزان  آن طره ی پر پیچ بر رنگ
بداند دل نخواند بست  بر  بند

گر  او بر چند می نازد به نیرنگ
بر آرد  او ز خود آن نام بر ننگ

که او داند که دلداری به  از جنگ
چو  او جانش بدیده  دیده بر چنگ

بباید تا که  او دل یابد از جنگ
چشاند تا شود دل را ز جان چنگ

که او داند دغا راهی ست بن بست
بخواند جان  دل  بر چنگ  پررنگ

که این دام جفا  از طره ی رنگ
براید بر هر آنکه شد به نیرنگ

که تا  آگه شود از جانش از چنگ
که جان دل بخواند جان به دل چنگ

که دل سازد بباید تا شود چنگ
که تا دل آشنا گردد ز جان چنگ

و گر آن را  گذر کردی به نیرنگ
براید بر تو  از  آن رنگ بر ننگ

باید این دل  را هویدا  می نمود
کان که دل دارد هم او خواند به چنگ

هم ز جان دل را  که دلداری کند
هم به چنگ و دل که همیاری کند

هر که خود دید و به خودخواهی رسید
در قفس راهی که بن بست در کمس

این ز ما  آید که این هست  آن روا
چون که آید تجربه  آن هست دوا

آخر راهش گزند هست  آن سیاه
آنکه نامش را کند رنگ بر جفا

او نداند این دغا و نام و رنگ
هم سرش را برده از ره هم که چنگ

زانکه  آن رنگ و دغا  آید به او
او به او  از او همی  آید به او

او بگفتا بر من بیدل  بخوان
دل بخواهد روبرو  از  او به او

دل بگفتا  آن چگونه می شود
هم دهی دل  هم  که غیر را جستجو

این نباشد افتخار در این گذر
خود رها کن نام ننگ این دردسر

آن چه باشد بین ما در جستجو
دل بخواند سوی  آن که شد وضو

ما ز دل یکدل بخوانیم  بر حضور
دل نهیم بر جان  که بر دل بر حضور

چون که دانیم راه شر  بن بست راه
ما نخواهیم دردسر  از فکر راه

ما همین به که بخوانیم دل به دهر
دل بتابیم همچو خورشید ره به نهر

کین ره تکراری  از دنیای دون
وه که بوده درس بسیار از خزون

آنکه خود را  شیفته دیده به دهر
آن نخواهد دل بتازد  ره به نهر

آنکه جانِ دل نخوانده  او ز دل
او بخوانده خواب دل از  رنگ دل

او به غیر از خود ندیده معتبر
او ز دل جان را نبرده  بر ثمر

آنکه دل را  سر بریده بر خرام
آن براند کام خود  از کام خام

خود ز خودخواهی نشست بر این شکست
از چه رو خواهد به دنیا  رخت  بست

آن که خود را شیفته آن خود پرست
خود بخواند بر شکست و آن نشست

او نمیداند ره  از چه بست  ترد
او هم او خواند که زاید خود ز خود

وانکه کامش کام جان را می نشست
او همی خواهد نشست بر دل به رست

ما نخواهیم آن نشست خود پرست
زانکه آید  آن شکست خود نشست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تماس بگیرید!

5041721059320375

درصورت تمایل برای حمایت و استفاده کاری و قانونی از اشعار، لطفا بعد از هماهنگی با شاعر (Elahemouten@) خرید کنید.

سفارش شعر

برای سفارش انواع شعر به صورت اختصاصی و همکاری لطفا فرم زیر را پر کنید!