آزمودم قلب به اندیش را //
آن دل جان پرور درویش را //
آن رهایی بخش دل از کبر خویش //
آن نگارین گلشن دل جان خویش //
نکته ها از سر گرفت از قلب و سر
لیک این گفته ها باشد ز سر
زانکه دل پیر پژنگ نرم پوش
ره چه یابد توشه از سر سنگ نوش
جان رهایی بخش دل از سنگ جوش
جان نگارین گلشن ارژنگ نوش
نکته ها از سر گرفت از سخت کوش
گفت آن غصه نیارزد جنگ پوش
زانکه آن پیر پژنگ چشم نوش
ره نیابد آن ز توشه رنگ پوش
بهتر آن باشد مجرد تا خدا
عمر خود را طی کنی بی مبتلا
دیده خوش بین بپوشان از بها
چون ندارد مأمنی آن بی وفا
رنگ را یاور کن آن را بر نقاب
تا که آید سوی تو آن را کتاب
خود فریبی راه نادانی بود
دل قریبی ره به دانایی برد
بر من آن باشد که جان یابم هدا
زانکه جان خوانده که جان یابی خدا
هر چه کردی خود بکردی آن به خویش
از چه رو می افکنی دل را به ریش
جان نخواهد که بکاهد خویش دل
این نباشد راه دل تکبیر دل
حکمت بی عزتی تقصیر خویش
هر چه دیدی خود بکردی بهر خویش
راه دل راه درست زندگی ست
گر که منطق را بدانی راه زیست
هر دو را باید بیابی بی نقاب
زانکه دنیا را جواب است بر نقاب
هر چه خواهد آن بتازد چرم پوش
چیره شد جان آن ردای سبز پوش
نکته ها را سر گرفت آن سبز پوش
گفت برخیز و لباس گرم پوش
آسمان دل همان درویشی است
قلب ما آیینه ی جان ریشه است
جان رهایی بخش ما آن ریشه دل
جان بشد بردل به راه آن ریشه دل
نی که سر جان را به دل آلایی ام
وز کجا خواهی که تازی آبی ام
دل بگفتا بر تو بادا پی به راز جان دل
نه بدان راهی که آرد زان خجل
گفته ها از سر گرفت از نرم پوش
گفت برخیز و ردای گرم پوش
من بدانستم که راه نرم پوش
می شناسد جانِ دل آن سبز پوش
آفرینها بر دلی که یافت نوش
آن که دل پرداخت جان را یافت نوش
زانکه راه آن ضمیر پند نوش
می نماید جانِ دل آن نرم پوش
سر کند تدبیر راه از چند هوش
نیک خوب است گر کند تدبیر نوش
دل تواند درک جان را آن نیوش
چون شناسد جان بسازد آن نیوش
او نداند قصه ی پیر پژنگ سبز پوش
او هدایت می کند بر هر چه هوش
عاقبت دل جان شناسد بر انوش
آن انوش خسروی جان ست بنوش
آنکه دانست بهره برد جان را نیوش
ذهن خود را چیره کرد از بهر هوش
آنکه سر رانید بر خود از چه هوش
آن ندانست زان نشاید بر سروش
عاقبت آن دل بتازد راه نوش
چون بداند جان رساند بر انوش
بر تو بادا اعتدال این دو پوش
تا بتازی آن نیوش سبز پوش