غزل مرهم نشد دستت بازتابی از دردهای عاشقانه داستانی از عشق بی پایان دو عاشق که موانعی باعث فاصله بین آنهاست
مرهم نشد دستت
ز جور این جفا هر دم دلم خون شد
ندانستی مگر دردم چه شد معنی نشد دستم؟
وفا از من چه می جویی مگر غیرش ثنا گفتم
که بشکستی دلم بی غم ندانستی که دل مستم؟
من آن دل پیشه مرهم من آن پیوسته از جانم
جفا کردی و دل بردی چه گویی باز از زخمم؟
دلم را بر زمین افکندی و بر خود جفا گشتی
چه می گویی که بد عهدم مگر سهمم شدی بر دم؟
ز اوج مستی هستی نشینم ره به سرمستی
دعا گوی تو می مانم اگر شمعی اگر شبنم